«آری عزیز جانم. دنیا ظالم است بسیار و امید سازنده قلب هاست...» سلنا زندگی کسالت بار، دیوانه کننده و پر از ظلمی را در چهار دیواری یتیمخانه رها میگذراند. هنگامی که نیمه شب، صدای گریه دختری را میشنود و گلهایی را که از اشک او میرویند میبیند، میفهمد که دیگر زمان زندگی در یتیم خانه به پایان رسیده است. وقت شروعی دوباره است. دو سرزمین با دشمنی مشترک،زنی که شرارت و بی رحمی باید جلوی او سر خم کنددختر آدمیزادی با تخیل فوقالعاده، پریای که از قدرتش فراری است، برادری با وظیفه سنگین و یک ساعت سخنگو. گذشتههای ناگفته و رازهای تاریک، قدم گذاشتن بر زادگاه جادو و باران اشک و خون. مرزی برای خیال و واقعیت نیست.
دیدگاه خود را بنویسید